مباحث روششناسی
بیشتر مباحث روششناسی، تقریباً مبتنی بر اصول فقه خواهد بود. در واقع کسی اگر میخواهد استنباط داشته باشد، یک پایه استنباط برمیگردد به متن و استفاده از آیات و روایات حتماً قواعد میخواهد، حتماً یک ادبیاتی لازم دارد که ما بتوانیم آن متن را به استنطاق در بیاوریم و به بیان در بیاوریم و همین جهت یکی از اموری که حتماً لازم است در مباحث روششناسی، تقریباً تسلط بر مباحث اصول فقه است نه همة مباحثش، ممکن است بعضی مباحث اصول فقه مختص فقه باشد؛ اما بسیاری از مباحثش حتماً در استنباط کلامی دخیل است.اولین نکتهای که عرض بکنم این است که مراجعه به آیات برای استنباط و برای فهم، دو تا لازمه میخواهد. یک اینکه مفردات این آیات را باید استخراج کرد که معمولاً ما خودمان اهل لغت نیستیم، از کتاب لغت میخواهیم استفاده کنیم. اینجا اول باید تعیین مبنا کنیم، برای خودمان رویکرد را مشخص کنیم. آیا قول لغوی را حجت میدانیم یا نه؟ اساساً چرا ما به اهل لغت مراجعه میکنیم؟و به چه میزان گفتار لغوی برای ما حجت است؟ من چقدر حق دارم بر کلام اهل لغت تکیه کنم و شروع کنم معنای آیه را فهمیدن؟ آیا از باب رجوع جاهل به خبره است؟ آیا خود اهل لغت را ما خبره میدانیم یا نه؟ به چه میزان من حق دارم مراجعه کنم؟ آیا اگر یقین حاصل شد از کلام اهل لغت و تنصیص اهل لغت استفاده کنم؟ اگر اطمینان حاصل شد که حجت است. اگر اطمینان حاصل نشد برای من ظن و گمان ایجاد شد، حق دارم این را بپذیرم یا نه، منوط است به تعیین مبنا؟ مبنای شما باید مشخص باشد که آیا قول لغوی را حجت میدانید یا نه؟همینطور در بحث تفسیر. شما از مجموع کلمات که کنار هم هست و سیاق و همچنین قرائن دیگر میخواهید معنای آیه را بفهمید، خودتان مفسر نیستید از تفسیر استفاده میکنید. به چه میزان قول مفسر برای من حجت است. آیا اینجا باز از باب رجوع غیر عالم به عالم و خبره است؟ اینجا آیا من باید حتماً اطمینان و یا علم پیدا بکنم؟ اینجاست که ما باید یک بحث پایهای داشته باشیم و مبنا را مشخص کنیم که آیا حرف لغوی و مفسر برای من حجت است؟ و حق مراجعه دارم یا نه؟نکته دوم این است که قرآن و کلام وحی را بهمانند سایر کلامها میدانیم؟ یعنی هر آیه که تمام شد، هر نزولی که اتفاق افتاد، ظهور برایش منعقد شده، یا نه، کل آیات را شما باید یک کلام واحد حساب کنید؟ نزولهای مختلف و مجموع این بیست و اندی سال را باید یک مجلس واحد تصور کنید برای پیغمبر. آیا اینطور است یا نه؟محور سوم این است که آیا در کنار آیاتی که شما میخواهید استنباط بفرمایید، قرائن عقلیه را دخیل میدانید، یا نه؟ نقش قرینه عقلیه چیست؟مورد بعدی که عرض میکنم و در استنباط دخیل هست، بحث قضیه حقیقیه و قضیه خارجیه است. شاید ابتدا این سؤال پیش بیاید که قضیه حقیقیه و خارجیه ارتباطش به استنباط کلامی چیست؟ قضیه خارجیه قضیهای است که متشکل است از یک موضوع و محمول. اما موضوعش و همه افرادش محقق هست و موجود است. قضیه حقیقیه قضیهاش طوری است که موضوعش افراد مفروض الوجود است. یعنی هر آن کسی که این شرط را داشته باشد، محمول روی او بار میشود. در قضیه خارجیه حتماً اعضا مشخص هستند؛ ولی در قضیه حقیقیه افراد مفروض الوجود هستند. به عبارتی میگویند قضیه شرطیه است. پس این در استنباط ما دخیل است. باید تعیین تکلیف کنیم آیا قضایای اعتقادی به نحو قضیه خارجیه هستند؟ حقیقیه هستند؟ این اگر تعیین تکلیف نشود، استنباط ما یک پایهاش لنگ خواهد بود. حال علم اصول چطور به ما کمک میکند؟ اینجا باید تأسیس اصل بکنیم. اگر امر دایر شد بین قضیه حقیقیه و قضیه خارجیه، اصل بر این است که قضیه حقیقیه است مگر اینکه خلاف آن ثابت شود. یک اصل دیگر هم اضافه کردیم. اصل بر این است که قضیه حقیقیه است و خارجیه نیست.مطلب پنجم که میخواهم عرض کنم این است که کجا ما حق داریم آیات را تأویل کنیم. در چه صورت من که میخواهم استنباط کنم مجاز هستم آیه اعتقادی را تأویل کنم و مبنا و پیشفرض خودم را دخیل بدانم و بر اساس آن مبنا و پیشفرض سیر بکنم؟یک قاعده در علم اصول داریم که یک قاعده عرفی است و تقریباً عرف با آن آشناست. اسمش را میگذاریم اصالت الامکان یا اصالت التفاوت در مقام اثبات یا ثبوت. این قاعده میگوید شما اگر یک معنایی را از آیه و روایت فهمیدید،در یک معناظهور داشت. ظهور هم عرفیست و قواعد خاص خودش را دارد. اگر این مفهوم فی نفسه، عقلا ً مشکلنداشته باشد شما باید همان را بپذیرید و حق تأویل ندارید. حال سؤال این است که ما با دو آیه مواجه شدیم که در یکی اجازه تأویل داشتیم در یکی اجازه تأویل نداشتیم. اگر بناست تأویل نکنم در هیچ آیهای تأویل نکنم. اگر بناست تأویل داشته باشیم، اجازه بدهید در تمام آیات تأویل داشته باشیم. خیر! اینطور نیست؛ بلکه در این میان قاعده اصالت الامکان نقش بازی میکند. هر آیهای که اصالت الامکانش پابرجاست، حق تأویل ندارد.
هر آیهای که اصالت الامکانش مشکل دارد، حق تأویل دارد؛ لذا نمیتوانیم مبنا را دخیل بدانیم در ظهور آیه و دست برداریم، تا زمانی که ظهور آیه عقلا ً مشکل ندارد، نمیتواند بر مبنای کلامی یا فلسفی یا عرفانی من حمل بشود. آن مبنا نباید دخیل باشد. استنباط نیازمند به این است که اگر دیدیم که به مشکل برمیخوریم، آنجاست که باید دست برداریم و از آن عدول کنیم.یکی از مهمترین مباحث ما مراحل استنباط و تمسک به اصل است. ما برای استنباط معمولا ً پنج مرحله داریم. اولین مرحله شک دستوری است. ممکن است شک واقعی باشد. یعنی من خودم را در مقام شاک قرار میدهم اگر در این مسئله شک میکنم، اصل چیست؟ هنوز به ادله مراجعه نکردم. اگر به ادله مراجعه کنم، اصل در این مورد چه اقتضایی دارد؟ این میشود شک دستوری و تأسیس اصل میکند و میشود مرحله اول. در مرحله دوم، من میروم عمومات و اطلاعات و قواعدی را پیدا میکنم که ننتیجهاش خلاف اصل است. اصل یک چیزی میگوید و این عمومات و اطلاعات و قواعد خلاف اصول است. اینها را پیدا میکنم. چرا مخالفش را پیدا نکردم؟ بهخاطر اینکه موافقش نتیجه پژوهشی جدیدی به من نمیدهد. تحقیقات همان معنای اصل را میخواهد به من بدهد؛ لذا به دنبال ادله مخالف میگردم. عموماتی پیدا کنم که مخالف با اصل باشد. اطلاعاتی پیدا کنم که مخالف با اصل من است و قاعدهای را پیدا کنم که مخالف با اصل است. مخالف اصل و اصول عملی مثل استصحاب. برائت و غیره. مرحله سوم بحث از این است که ببینیم آیا این اطلاق، تقیید دارد؟ آیا قید و تخصیص خورده است یا خیر؟ آیا قواعد من مقید شده است یا نه؟ چون نتیجه یک چرخش دیگر خواهد بود. مرحله چهارم یک دلیل خاص پیدا میکنم، روایاتی را پیدا میکنم که دقیقا ً نسبت به مسئله من اعلام نظر داده است. دلیل خاص را پیدا میکنم. آیا از قاعده، سیره، اجماع، شهرت دلیل خاص عقلی استفاده میشود؟ مرحله پنجم، میآیم معارض این سه مرحله ۲ و ۳ و ۴ را پیدا میکنم. چه عمومات و اطلاقات و قواعد و دلایل خاصی دارم که با مرحله ۲ و ۳ و ۴ مخالف است؟ آنها را میآورم. تا اینجا سیر تحقیق من درست شد. پنج مرحله برای تحقیق را شروع کردم و انجام دادم. دادهها و اطلاعاتم جمعآوری شد. از الان، سیر فتوا در فقه و سیر اعلام نظر در کلام شروع میشود. بعد مرحله ۵ را با سه مرحله قبلش یعنی ۲ و ۳ و ۴ سبک، سنگین و موازنه میکنیم. تا ببینیم کدامش ضعیف و کدامش قوی است؟ پس ملاحظه بفرمایید، شروع تحقیق با اصل است. اما شروع فتوا با اصل نیست. اگر هیچ ادلهای نداشته باشم در آخرالامر بر اساس اصل فتوا میدهم. این مراحل استنباط است.آیا در علم کلام همانند فقه، تأسیس اصل ممکن است یا ممکن نیست؟ در فقه میتوانستیم تأسیس اصل کنیم. تمسک به برائت کنیم. تمسک به استصحاب کنیم. تمسک به احتیاط کنیم. تمسک به تکلیف کنیم. آیا در علم اصول و در اعتقادات و کلام و فلسفه حتی، میتوانیم اصل داشته باشیم یا نه؟ این دعواست. دو نظر کلان و عمده دارد: یک، در اعتقادات ما نمیتوانیم اصل طراحی کنیم. اعتقادات اصل بردار نیست. برخلاف فقه که شما میتوانستید اصل طراحی کنید. ولی در اعتقادات حق طراحی اصل ندارید. اصلاً جایگاه ندارد، اصلا ً موضوع ندارد، اصلاً سنخیت ندارد تا بتوانید طراحی اصل کنید. نظر دوم که ما معتقدیم به آن نظر، این است که در اعتقادات هم همانند فقه میتوان اصل طراحی کرد.در تقلید ما سه نگاه داریم. یکی اینکه در اعتقادات تقلید واجب است؛ زیرا دلیل عمدهاش این است که میگویند که همه مردم که نمیتوانند استقلال نظر داشته باشند. استدلال هم باعث میشود مردم به گمراهی بیفتند. دیگر اینکه تقلید حرام است و نظر سوم اینکه تقلید واجب نیست، حرام هم نیست و من معتقدم نظر درستی است و جایز است. اما در دو اصل تقلید جاری نیست. در توحید نمیتوانید تقلید داشته باشید. در نبوت هم نمیتوانید تقلید داشته باشید. ممکن است اینجا یک سؤال پیش بیاید. اگر تقلید صحیح نیست، در امامت و معاد هم صحیح نیست. در عدل هم صحیح نیست. اگر صحیح است باشد در توحید هم صحیح است و در نبوت هم صحیح است. چرا دو اصل را جدا کردید که تقلید جایز نیست؛ ولی در سه اصل باقیمانده تقلید جایز است. اینجا جای سؤال دارد که شما که میگویی تقلید جایز است؛ اما نه در توحید و نبوت، دلیلتان چیست؟ اگر قاعده شما، قاعده عقلی است، رجوع جاهل به عالم است، خوب این در همهجا، جاری است. اگر قاعده عقلی نیست، چطور شما به آن تمسک میکنید؟ جواب این است که مهمترین دلیل و جواز تقلید سیره است. سیره عقلا و متشرعین. عقلا و متشرعه معمولاً روششان و منششان اینطور است که در جاهایی که علم ندارند و جهل دارند، به عالم مراجعه میکنند. منتها این سیره حتماً باید مورد تأیید شارع باشد؛ لذا تا توحیدی اثبات نشود، تا نبوتی اثبات نشود، تأیید سیره حاصل نمیشود. چون متوقف است بر تأیید؛ لذاست که تقلید در این دو اصل جایز نیست. چون دور پیش میآید. در بقیه تأیید گرفته است، اشکالی ندارد. در معاد هم سه کار میتواند انجام دهد. یک، زمان معصوم است، خودم استدلال میکنم و معاد را ثابت میکنم. دو، مراجعه میکنم به امام یا نبی و از او سؤال میکنم که من که شما را قبول کردم، به نظر شما معادی هست یا نیست؟ استدلال هم از شما نمیخواهم و قبول کردم. سه، به یک عالم و اندیشمند که در اعتقادات متبحر است مراجعه می کنم و از او میپرسم که معاد هست یا نیست؟ میگوید بله پس من تقلید میکنم.الان مسئله این است که آیا یک استدلال کلی کفایت میکند بر همه مسائل؟ یا در فروعات کفایت میکند و در اصولش کفایت نمیکند؟ در جواز و عدم جواز تقلید این دعوا هست. من باید مقدماتم را اینطور بچینم: یک، اعتقادات باید تبارشناسی بشود. اعتقادات چیست؟ آیا فقط شناخت است؟ خیر! پس هم شناخت وجود دارد هم تدین و باور قلبی. سؤال دوم این است که این شناخت مقدمه منحصره است یا نه؟ یعنی تدین فقط و فقط از شناخت یقینی به وجود میآید؟ یا میتوانم شناخت یقینی نداشته باشم، اما به یک چیزی باور و التزام داشته باشم. قلباً بپذیرم آن را؟ خیلی جاها ما یقین صددرصد نداریم، مثل خیلی از روایات که شما در اعتقادات میپذیرید. یقینی است؟ خیر! اما میپذیرید. پل صراط هست یا خیر؟ غالباً میپذیریم که چنین چیزی هست. پذیرفتم و به آن التزام دارم. شناخت صددرصدی دارم؟ خیر! ظنون است؛ اما پذیرفتم آن را. ما باید ببینیم آیا این التزام حتماً و حتماً پشتوانهاش یک تصدیق جازم است یا ممکن است تصدیق غیر جازم هم باشد؟ پس اگر پذیرفتیم تصدیق غیر جازم میتواند، جایی برای باز کردیم. تعقل میتواند بر اساس شناخت، چه جازم چه غیر جازم، و چه بر اساس تعبد صورت بگیرد. قبل از اینکه من بروم سراغ ادله و استدلالات، باید ببینم اصل عملی دارم یا ندارم. ممکن است شما در مرحله دوم یک اصل عقلی داشته باشید. یعنی دلیل عقلی داشته باشید. ولی من میخواهم یک مرحله قبل از آن طراحی کنم که آیا اصلا ً میتوانم در مرحله قبل از آن اصل داشته باشم؟ و بگویم اصالت برائت. هرجا میگوییم اصل، اصل عملی و تعبد است. اصولی است که تعبد شده باشد. آنجا هم تعبد صورت میگیرد؛ چون شارع پذیرفته است.